یلدات مبارک آرینایی آریایی!
یکی تعریف میکرد: کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبار فروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار . تااینکه پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت ریخت تو جیبها و مشت دوستم. از دوستم پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی، چرا هر چه پدرم اصرار کرد همون اول خودت بر نداشتی؟ دوستم خیلی قشنگ پاسخ داد :آخه مشتهای پدرت بزرگتره... خدایا اقرار میکنم که مشت من کوچیکه، ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاه است. پس به لطف و کرمت ازت میخوام که با مشت و ید بی حد و با کفایتت از هر چیز که خیر و صلاح...